چقدر چشمهایم به حرمت خواب تجاوز می کنند...چقدر دستهایم به پلکهایم تعدی می کنند...چقدر مژگانم آرام آرام می رقصند با موسیقی شب...چقدر خوابم می آْید و چقدرخوابم نمی برد...
امشب بوی هیچ وقت می دهد...دلم می خواهد مرگ آمیزترین خواب را تجربه کنم...دلم می خواهد صبح که شد با خدا بیشتر دوست باشم...دلم می خواهد فردا برای من مسلمانی را به ارمغان بیاورد...
امشب خیلی فکرم مشغول دینم است و خودم و دنیایم...
شاید در مورد تفکراتم در این ساعات ، در دیگر ساعات نوشتم...